مونیسم و انحراف نشریهء «طرح نو»

پیش و در شرف جنگ جهانی اول در سال 1914 در ارتباط با سیاست پرولتاریا در قبال جنگ امپریالیستی، در انترناسیونال دوم انشقاق به وجود آمد. لنین شعار تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی علیه بورژوازی خودی را برای پرولتاریای کشورهای درگیر جنگ مطرح کرد. بدین وسیله وحدت پرولتاریا و زحمتکشان تمام کشورهای امپریالیستی علیه امپریالیسم جهانی و امپریالیسم ویژهء خودی را تضمین نمود. در عین حال شکاف و سردرگمی کشورهای امپریالیستی را عمق بخشید. این سیاست کمک کرد تا پرولتاریای روسیه با انقلابی ظفرنمون، حکومت تزاری را در هم شکند و اولین دولت پرولتری و ساختمان سوسیالیسم را بر پا گرداند.

کائوتسکی سیاست دگری رو نمود. او شعار پیوستن پرولتاریا و زحمتکشان  به ارتش‌های دول امپریالیستی علیه تزاریسم را مطرح کرد. و بدین ترتیب شرایط مساعد ایدئولوژیک جهت نزدیکی بعضی از کشورهای امپریالیستی و انشقاق صفوف پرولتاریا و درگیری مسلحانهء بخش‌های مختلف پرولتاریا علیه یکدیگر را به وجود آورد.  کائوتسکی به روشنی در خدمت بورژوازی بین المللی و به ویژه بورژوازی آلمان در آمد. به این جهت او و شرکاء در صفوف پرولتاریا به سوسیال خائنین معروف گشتند.

در سال‌های اخیر که اردوگاه امپریالیسم در رقابت درونی جهت تقسیم جهان، و صفوف پرولتاریا در نتیجهء نفوذ ایدئولوژی بورژوازی در بحران به سر می‌برند، نوادگان کائوتسکی مرتد، این سوسیال خائنین جدید، همان سیاست و پرچم پدر بزرگ را دوباره برافراشته‌اند.

ضرب المثلی است معروف که می‌گوید: "باران که می‌بارد، کرم‌ها سر از خاک بر می‌آورند."

نشریهء "طرحی نو"، ارگان کائوتسکیست‌های نوین در خارج از کشور که علیه لنین و انقلاب سوسیالیستی شوروی و کمونیسم علمی فعالانه قلم می‌زند، در شمارهء 102 خود ترجمهء مقاله‌یی از کائوتسکی و مقاله‌یی به نام "نقدی به اندیشهء مونیستی چپ سنتی ایران" به قلم عباس بیگدلی نگاشته‌اند. از آن جائی که مقالهء اخیر اهداف این جمع را به روشنی بر ملا می‌کند، تحلیل آن را ضروری می‌دانیم.

بيگدلی چنين شروع می‌کند: "مونيسمMonismus  واژه‌یی يونانی‌است و اسلوب انديشه‌یی را دربرمی‌گيرد که براين باور است که جهان دارای يک گوهر حقيقی است و اين حقيقت می‌تواند در اشکال مختلف خود را نمايان سازد و خود را متکثر بنماياند، اما تمامی آن جلوه‌های گوناگون بازتاب همان گوهر است".(تاکيد از ما است).

ریشهء واژه یونانی Monismus " monos = einzig" است. این واژه  به ویژه از اوائل قرن بیستم مورد استفادهء فلاسفه و جامعه شناسان قرار گرفت. با وجود اینکه این لغت یک سیستم فلسفی بسته‌ای را تدائی می‌کند ولی برای خود و فی‌النفسه یک سیستم فلسفی بسته، مثل سیستم فلسفی هگل یا سهروردی یا مارکسیسم نیست. مونیسم بیشتر تعریفی است برای کلیهء سیستم‌های فلسفی که هستی را از یک گوهر می‌دانند. مثل فلسفهء وحدت وجودی سهروردی که همه چیز را در یک سلسله مراتب، تظاهرات ذات پروردگار می‌داند و یا ماتریالیسم که به چیزی جز تنوع لایتناهی پدیده‌های مادی باور ندارد. از این رو مثلا آئین زرتشت در یک مفهوم مونیستی نیست زیرا به دو قدرت کاملا مستقل در پروسهء آفرینش معتقد است. و در مفهوم دیگر جزو اندیشه‌های مونیستی است زیرا مبدأ پیدایش را یک چیز می‌داند و آن هم ذهن است. جناب بیگدلی مونیسم را "اسلوب اندیشه" میداند. اسلوب اندیشه یعنی متدلوژی اندیشه و نه خود اندیشه. مثل متافیزیک که اسلوب یا متدلوژی ایدآلیسم می‌باشد.  دیالکتیک و متافیزیک دو متدلوژی در بررسی وجود "هستی" هستند. که هیچ کدام با هم همخوانی ندارند. دیالکتیک حرکت پدیده‌ها را ناشی از فعال و انفعالات  وجود متضاد درونی پدیده‌ها می‌داند و متافیزیک، حرکت پدیده‌ها را ناشی از ارادهء یک قدرت غیر مادی و عاقل می‌داند.  به این جهت نمی‌توان این دو متدلوژی را در هم ادغام کرد و یک متدلوژی مونیستی به وجود آورد. همان طور که تا کنون نیز به وجود نیامده است. از این جهت  طرح "متدلوژی مونیستی" یا "اسلوب اندیشهء مونیستی" به طور عام غیر از فریب توده ها و ایجاد اغتشاش فکری آنها هدف دیگری ندارد. از آن جائی که اسلوب اساساً نمی‌تواند در مورد نظر اساسی فلسفه حکم صادر کند، تعریف ایشان از مونیسم تعریف نابخردانه‌ایست. اگر منظور ایشان مونیسم یک اندیشهء سیستم دار و بسته یعنی یک سیستم فلسفی کامل است.  باید خدمتشان عرض شود که به بی راهه می‌رود.

در نیتجه مونیسم یک اشتراک ظاهری دو سیستم و یا جهان بینی را بیان می‌کند. این دو سیستم ذاتاً در تقابل و متضاد عبارتند از ایده آلیسم و ماتریالیسم. وجه مشترک ظاهری آنها نیز این است که هر دو بر باور خود همهء پدیده‌های عالم را تظاهر یک چیز می‌داند. ماتریالیسم ماده را بنیان همه چیز میداند و ایده‌آلیسم ذهن معقول (خدا) را.

 اساسا هزاران سال است دو مکتب فکری مونيستی: ماترياليسم و ايده‌آليسم، باهم در نبرد می‌باشند.  هر چه علوم بيشتر پيشرفت کرده و به رمز و رازهای جهان خارج از ذهن آگاهی بيشتری پيدا نماید، تناقضات ديدگاه مونيستی ـ ايده‌آليستی بيشتر هويدا شده و صحت ديدگاه مونيستی ـ ماترياليستی عيان‌تر می‌گردد. بنا براين، روشن می‌گردد که اولا مونیسم نمی‌تواند یک سیستم فلسفی کامل باشد زیرا دو سیستم ذاتاً متناقض را در خود حمل می‌کند و دوم این که ماتریالیسم و ایده آلیسم نه تنها در کنار هم نیستند و نقاط اشتراک ماهوی ندارند بلکه در تقابل 180 درجه‌ای باهم عمل می‌کنند.

ما برای این که نشان دهیم نویسندهء مقاله از چه کیفیتی برخوردار است، نقل قولی از مقاله‌اش را می‌آوریم: "انسان‌ها به ‌خاطر رهائی و نجات خويش از چنگال بحران‌های روانی که ناشی از عدم آگاهی آنان به روابط مادی و معنوی جامعه‌ای که در آن بسر می‌برند، باشتاب به مونيسم می‌گرايند و علل تمامی ناکامی‌ها و محروميت‌های خود را در يک عامل تعيين‌کننده می‌جويند".

آیا انسان‌ها در طول تاریخ برای نجات خويش از چنگال بحران‌های روانی به ایده آلیسم و یا ماتریالیسم رو آورده‌اند؟

به نظر ما چنین درکی از تاریخ و جامعه نه تنها غلط بلکه خطرناک و گمراه کننده است. در مراحل اولیهء تکامل بشری، مذهب یکی از عواملی بود که حرکت در این مارش طولانی را ممکن ساخت. مثلا ظهور توتمیسم نه به خاطر نجات از جنگال بحران‌های روانی انسان‌ها بلکه به جهت پیوند هر چه مستحکم‌تر افراد در قبایل اولیه و تکامل اجتماعی آن روزگار پا به عرصهء وجود گذاشت. توتم سنبل قدرت قبیله است. ولی قبیله با سنبل خود یعنی نیروی متمرکز خودش برای تغییر طبیعت می‌رود و یا برای پیروزی به جنگ با قبیلهء دیگر اقدام می‌کند. توتم که مظهر و نیا و آفرینندهء قبیله و جهان اوست برای یک گام تاریخی به جلو پا به عرصهء وجود گذاشته است و نه به عنوان پناهگاه بحران زدگان روانی.

آئین ودائی ضرورت گریز ناپذیر تکامل جامعه و ظهور ماتریالیسم ابتدائی هندی است. و یا اینکه ماتریالیسم – دیالکتیک نتیجه تکامل تاریخی علم، مبارزهء طبقاتی و مبارزهء تولیدی است.

حال ما با این مقدمه به اصل دیدگاه جناب بیگدلی می‌پردازیم.

او می‌گوید: "مارکس در "خانوادهء مقدس" از پندارگرایان مونیست چنین تصویری را ارائه می‌دهد."خود آگاهی روح کائنات است. خارج از او هیچ چیزی وجود ندارد" "فلاسفهء آلمان مدعی‌اند که تا به حال ایده‌ها، تصورات و مفاهیم بر مردمان واقعی فرمان روائی کرده‌اند و این که جهان واقعی فرآورده جهان ذهنی است".."

نقل قول مارکس به روشنی نشان میدهد که منظور او از پندارگرایان مونیست، مونیست‌های ایده‌آلیست بوده است. از جانب دیگر ما می‌دانیم که خود مارکس بنیان گذار اندیشهء علمی مونیستی ماتریالیستی است. او بنیان گذار ماتریالیسم – دیالکتیک و کمونیسم علمی است. یعنی مارکس آموزگار مکتب مونیستی ماتریالیستی است.

حال این سوسیالیست کائوتسکیست، فلاسفه‌یی به مانند مارکس، هگل، افلاطون، ملاصدرا و... را زیر یک سقف می‌برد و چنین دُرّ افشانی می‌کند: "خصوصیات عام اسلوب اندیشهء مونیستی را می‌شود چنین برشمرد: این تئوری شناخت سوژه Subjekt و ابژه Objekt را در انطباق با هم و در هم آمیخته با یکدیگر نمی‌بیند و بلکه آنها را از هم جدا ساخته و برای  یکی از آنان ذات مستقلی قائل است. همچنین مونیست‌ها نمی‌توانند میان صورت Schein و ذات Wesen و نیز میان ضرورت Notwendigkeit  و امکان Möglichkeit یک پدیده تفاوت گذارند. مونیست‌ها رابطه‌ای بین مثبت و منفی نمی‌بینند. و از درک و فهم یک جامعه که دارای تعینات و خصوصیات مشترک و در عین حال نا همگون و حتی متضاد است، عاجزند."

آیا از این بهتر می‌شود با آوردن نقل قولی از مارکس و پنهان شدن پشت سر او، مارکس را لجن مال کرد و تخطئه نمود. جناب بیگدلی به این دلیل همهء مونیست ها را با یک چوب می‌زند که مونیست‌های ماتریالیست را : مارکس و انگلس و لنین و مائوتسه دون را خراب کند. زیرا هم سطح کردن مونیست‌های ماتریالیست و مونیست‌های ایده‌آلیست یعنی به لجن کشیدن دستاوردها، تئوری‌ها و انقلاب اجتماعی که مونیست‌های ماتریالیست در رأس آنها بوده‌اند.  در عین حال اختراع اسلوب اندیشهء مونیستی ضرورتاً کار را به چنین هجویاتی می‌کشاند.

آیا مونیست‌های ماتریالیست " سوژه Subjekt و ابژه Objekt را در انطباق با هم و در هم آمیخته با یکدیگر  نمی‌بیند و بلکه آنها را از هم جدا ساخته و برای یکی از آنان ذات مستقلی قائل اند؟" این یک برچسب خائنانه است. ماتریالیست‌ها معتقدند که تنوع لایتناهی پدیده‌های جهان، اشکال لایتناهی مادهء سازندهء جهان‌اند. این بدان معنی است که شکل، یک چیز و ماده، چیز دیگری نیست. بلکه شکل، تظاهر خارجی مادهء مشخصی است با کیفیت و خصوصیات خاص ولی مونیست های ایده‌آلیست معتقد هستند که شکل و ماده (هیولا) از هم جدا هستند. وقتی شکل به ماده وارد شد، ماده و شکل به جسم تبدیل می‌شوند.

به طوری که ملاحظه می‌شود، بین اندیشهء مونیستی ایده‌آلیستی و مونیستی – ماتریالیستی تفاوتی است اساسی و در تقابل با همدیگر. کسی که این دو اندیشه را در این زمینه در یک راستا می‌گذارد یا از نا آگاهی است و یا غرض ورزی ارتجاعی.

حال که آقای بیگدلی با صادر کردن احکام عام منفی و در یک ردیف قرار دادن مونیست‌های ماتریالیست و ایده‌آلیست، کل اندیشهء ماتریالیسم – دیالکتیک و بنیان گذار آن را خراب می‌کند، گامی دیگردر جهت اهداف خود برمیدارد: "مارکس بر خلاف نظریهء مونیستی لنین هستی و ذهن را از هم جدا نمی‌کند و بلکه آنچه را که ذهن به مثابه خود آگاهی در می‌یابد بازتابی از واقعیت بیرون از ذهن، یعنی هستی اجتماعی می‌داند و بهمین دلیل نیز تز مشهور خود را چنین فرمولبندی کرده است "آگاهی نمی‌تواند چیز دیگری باشد جز هستی آگاه."، "

ما متأسفانه به چند تضاد در این احکام برمی‌خوریم

1- اگر خصوصیات عام اسلوب اندیشهء مونیستی این است که شناخت سوژه Subjekt و ابژه Objekt را در انطباق با هم نمی‌بیند و یا میان صورت Schein و ذات Wesen و نیز میان ضرورت Notwendigkeit  و امکان Möglichkeit یک پدیده تفاوت نمی‌گذارند. و یا رابطه‌ای بین مثبت و منفی نمی‌بینند. و از درک و فهم یک جامعه که دارای تعینات و خصوصیات مشترک و در عین حال نا همگون و حتی متضاد است، عاجزند."، مارکس نیز نمی‌تواند از این خصوصیات بری باشد چون او یکی از مونیست‌های بزرگ دنیاست. ولی اگر مارکس از این خصوصیات مبرا است، خصوصیات فوق، خصوصیات عام نیستند و تمام هجویات جناب بیگدلی بر آب می‌شود.

2- اگر خصوصیات بر شمرده از جانب بیگدلی عام و فراگیر هستند و مارکس مبرا از چنین خصوصیاتی است، نتیجه می‌شود که مارکس از دایرهء مونیستی خارج است. به ویژه وقتی که بیگدلی می‌نویسد"مارکس بر خلاف نظریهء مونیستی لنین...." این فرض به یقین تبدیل می‌شود.

ولی این تناقض و نامربوط گوئی‌ها برای این است که اولاً او با کمونیسم علمی ضدیت دارد و با جملات کلی دربارهء مونیست‌ها می‌خواهد برچسبی هم به بنیان گذار آن زده باشد. دوماً او می‌خواهد به هر ترتیب و به هر قیمتی حتی مشوب کردن اذهان توده‌ها، اختلافی را بین سیستم فکری مارکس و لنین کشف کند. زیرا لنین باعث ورشکستگی سیاسی و بی آبروئی کائوتسکی در بین پرولتاریای جهانی شد.

حال ما این کشف بزرگ ایشان را بررسی می‌کنیم:

او نظر مارکس را از نقل قول مارکس چنین می‌آورد: "آگاهی نمی‌تواند چیزی باشد جز هستی آگاه."

و در مورد لنین می‌گوید: "لنین در کتاب خود "ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم" می‌نویسد: "احساس به مغز، عصب‌ها، قرنیه ها و غیره، یعنی ماده‌ای که به شکل معینی سازمان یافته، بستگی دارد.  وجود ماده به احساس بستگی ندارد، ماده اولی است، احساس، اندیشه، شعور محصول عالی ماده سازمان یافته به شکل ویژه است. چنین‌اند نظریات ماتریالیست‌ها در کل و به ویژه نظرات مارکس و انگلس در این باره."

کشفی که جناب بیگدلی به آن نائل آمده است از مقابسهء دو جمله از دو نقل قول فوق است.

  1. "آگاهی نمی‌تواند چیز دیگری باشد جز هستی آگاه." از مارکس
  2. "احساس اندیشه و شعور محصول عالی مادهء سازمان یافته به شکل ویژه است." از لنین

بیگدلی فکر می‌کند که بین "هستی آگاه" و "محصول ماده" فرقی هست. یعنی اولی خودِ هستی است و دومی محصول هستی است.

این آن کشف عظیمی است که این کائوتسکیست ناشی بدان نائل آمده است.

برای نشان دادن تطابق کامل درک مارکس و لنین احتیاج به بحث‌های بغرنج فلسفی نیست. مثالی از زندگی روزمره کافی است.

در جامعهء سرمایه‌داری، سرمایه‌دار نیروی کار کارگر را می‌خرد. نیروی کار کارگر محصول عضلات کارگر است. در نتیجه سرمایه‌دار عضلهء کارگر را نمی‌خرد بلکه محصول آن را می‌خرد. این محصول در عین حال جزو جهان مادی است. یعنی مادی است و هستی ست. دقیقاً همین مسئله در مورد معاملهء سرمایه‌دار با روشنفکر (پرولتر فکری) که نیروی فکری خود را به او می‌فروشد، صادق است. سرمایه‌دار مغز (مخ) برنامه‌ریز کمپوتر را نمی‌خرد. آن چه را که او می‌خرد، شعور، اطلاعات و دانش اوست. حال ببینیم لنین چه گفته است: " احساس، اندیشه، شعور محصول عالی ماده سازمان یافته به شکل ویژه است."

دیگر این که مغز میمون در سطح مغز انسان شعورمند نیست. و قادر به برنامه‌ریزی با کمپوتر نمی‌باشد. زیرا ماده‌ای میتواند قادر برنامه‌ریزی کمپوتری شود که دارای ترکیب ویژه‌ای باشد به نام مغز انسان سالم. در نتیجه در مرحلهء اول، ماده‌ای باید باشد که در اثر تکامل به مادهء آگاه تبدیل شود.  ماده شعور را خلق می‌کند و نه شعور ماده را. تا اینجا موضع لنین در تطابق کامل با واقعیت است.

قسمت اول نقل قول لنین " احساس به مغز، عصب‌ها، قرنیه‌ها و غیره، یعنی ماده‌ای که به شکل معینی سازمان یافته، بستگی دارد" به طور روشن عوامل ارگانیک شکل‌گیری آگاهی در مغز انسان را بیان می‌کند. لنین پروسهء شناخت را بررسی می‌کند و آن، پروسه‌ایست که مائوتسه دون در کتاب خود "شناخت صحیح انسان از کجا سرچشمه می‌گیرد" یک مرحله آن را تکامل داده است.

حال ببینیم موضع مارکس در ارتباط با واقعیت چگونه است. مارکس در نقل قول فوق از هستی آگاه صحبت می‌کند.

هر ماتریالیستی بر این باور است که جهان، هستی واقعی است و آنچه در آن وجود دارد مادی است و در ارتباط تنگاتنگ با هم. حتی اگر ما این ارتباط را نبینیم و حس نکنیم. مغز انسان یک پدیدهء مادی است و در نتیجه جزو جهان هستی است. ولی هر هستی‌ای قادر نیست آگاه باشد. آن هستی‌ای آگاه است که  به شکل ویژه سازمان یافته باشد. مغز انسان می‌تواند آگاه باشد ولی در هر حالت. اگر درهای اطلاعاتی آن را ببندند، این مادهء ویژه نیز دارای شعور نخواهد بود. مغز پس از کسب اطلاعات بسیار از اجتماع‌اش شروع به تحلیل آن اطلاعات می‌کند و در نتیجه قادر می‌شود قوانین جهان مادی را قدم به قدم بشناسد و سطح شعور خود را بالا ببرد. این شناخت و اکتساب محصول مغز است. این مغز آن هستی‌ایست که آگاه است و سرمایه‌دار آن آگاهی را می‌خرد. چنان که ملاحظه می‌شود سیستم فکری مارکس و لنین در انطباق کامل هستند. تضادی بین آنها موجود نیست.

ولی چرا این کائوتسکیست‌ها از زبان بیگدلی چنین آگاهانه حقایق را تحریف می‌کنند و سعی دارند در افکار مردم بین اندیشهء مارکس و لنین شکاف به وجود بیاورند؟ زیرا آن‌ها با انقلاب پرولتری، با دیکتاتوری پرولتاریا، با دمکراسی وسیع برای توده‌های زحمتکشان مخالفند. آنها ماسک سوسیالیستی بر چهره زده‌اند تا از درون به تخریب بپردازند. آنها از مارکس تمجید می‌کنند تا مهمترین آموزش او را در مبارزهء طبقاتی یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را نفی کنند. آن‌ها نقل قولی از مارکس می‌آورند و در تأیید آن چیزی می‌گویند تا انقلاب قهر آمیز را نفی کنند. به این دُر افشانی توجه کنید: "فلاسفه‌ی مادی‌گرای مونيست روسيه با حرکت از اين فلسفه که هستی تعيين کننده شعور ذهنی و احساس است به اشتراکی کردن وسايل توليد و شکستن ماشين دولتی اقدام کردند" این جمله به طور کامل تخطئهء این آموزش مارکس از کمون پاریس است که گفت: پرولتاریا باید ماشین دولتی بورژوازی را قهر آمیز در هم بشکند. ظهور دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی تجرهء عملی و بزرگ این آموزش مارکس از شکست کمون پاریس بود که این کائوتسکیست‌های ناشی آن را چنین بی شرمانه تحریف می‌کنند. 

و یا اینکه "انقلاب اکتبر سبب حاکمیت عده‌ای از روشنفکران که تشنهء قدرت بودند، در روسیه گشت و این تشنگان قدرت از فردای تسخیر ماشین دولتی به سرکوب و سلاخی همهء کسانی پرداختند که چون آنان نمی‌اندیشیدند." و ادامه می‌دهند "با آن که تجربهء انقلاب اکتبر و "سوسیالیسم واقعاً موجود" اینک به زباله‌دانی تاریخ سپرده شده..." البته کاتوتسکی دشمنی با انقلاب اکتبر را بعد از این انقلاب برای نسل های آینده‌اش چنین تنظیم کرده است: "لنین نه تنها مارکسیسم را به مقام مذهب کشور پائین آورد بلکه به مقام کیش قرون وسطائی و یا شرقی تنزل داد.

این است آبشخور موضع این دار و دسته نسبت به یکی از بزرگترین انقلابات پرولتری جهان و تجربهء پرولتاریا در ساختمان سوسیالیسم.

در آن روزگار 14 کشور امپریالیستی و بورژوازی هار سرنگون شدهء داخلی، دولت شوراها را در محاصره گرفتند و جنگی بی امان علیه آن برپا کردند. ولی پرولتاریای قهرمان کشور شوراها به رهبری حزب بلشویک و در رأس آن لنین با دادن ده‌ها هزار قربانی، مرتجین داخلی و سپاه امپریالیست‌ها را شکست دادند و قهرمانانه از وطن سوسیالیستی خود دفاع نمودند. از آن به بعد در پیشاپیش سپاه تبلیغاتی امپریالیسم جهانی علیه شوروی، کائوتسکیست‌ها قرار داشتند. آن روزی  نیز که بورژوازی به طور رسمی بر روسیه مستولی گشت جشن و سرور سرمایه‌داران با خوش رقصی کائوتسکیست‌ها مزین می‌شد. هلموت کٌهل در جشن یکی شدن دو آلمان گفت: "کمونیسم مرد ولی مسیح زنده است." کاتوتسکیست‌ها نیز سرنگونی پرولتاریای شوروی و حاکمیت بورژوازی بر آن کشور را با پرچم زباله دانی تاریخ جشن می‌گیرند.

ولی به راستی این آدم‌ها با چنین مواضع ارتجاعی در ایران چه هدفی را دنبال می‌کنند؟

  1. ادامهء پراکندگی جنبش کمونیستی ایران و ادامهء "دمکراسی" بورژوازی جمهوری اسلامی در ایران. "هم اینک نیز چپ سنتی ... هر چند می‌کوشد خود را "متحد" سازد و سازمان "واحدی" را به وجود آورد ... اما در بر خورد با واقعیت روزمره به فرقه گرائی تمایل نشان می‌دهد و با بی اعتبار ساختن دمکراسی بورژوازئی مدعی تحقق چیزی است که نا شدنی است. (تکیه از ماست) به بیان دیگر این حضرات به خشم آمده‌اند که چرا چپ سنتی دمکراسی بورژوازی (جمهوری اسلامی) را بی اعتبار کرده‌اند و چرا دنبال تحقق چیزی (سوسیالیسم) هستند که نا شدنی است.
  2. تحکیم نظام بورژوازی جمهوری اسلامی و تداوم ستم ملی. "در دورانی که هنوز هیچ زمینه‌ای برای تحقق سوسیالیسم در ایران وجود ندارد، در پی از میان برداشتن مالکیت خصوصی در ایران است و از سوی دیگر با تاختن به "شونیسم فارس" که معلوم نیست چه صیغه است و چه نیروهائی از این ایده ئولوژی پیروی می‌کنند از جنبش‌هائی پشتیبانی می‌کند که در پی تجزیهء ایرانند..."

آیا از این بهتر می‌توان مواضع وعمل کردهای جمهوری اسلامی ایران علیه پرولتاریا و ملل در بند را تئوریزه نمود و از آن پشتیبانی کرد؟! این تئوریسین‌ها خواهان حاکمیت بورژوازی، سرکوب ملیت‌های ایران و نابودی کامل جنبش کمونیستی و راستین ایران هستند که از جنبش‌های ملی در تعیین سرنوشت خویش و ایجاد دولت مستقل پشتیبانی می‌کند.

لنین هزار بار حق داشت که در مقالهء "انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد" نوشت: "طبقهء کارگر، بدون جنگ بی امان علیه این ارتداد، سست عنصری، خوش خدمتی در قبال اپورتونیسم و ابتذال تئوریک بی نظیر مارکسیسم، نمی‌تواند هدف جهانی انقلابی خود را عملی سازد. کائوتسکیسم پدیدهء تصادفی نبوده، بلکه محصول اجتماعی تضادهای انترناسیونال دوم است که آمیزه‌ای از وفاداری لفظی نسبت به مارکسیسم و تبعیت عملی از اپورتونیسم است." (آثار منتخب فارسی – 571)

غلامرضا پرتوی

۲ آبان ۱۳۸۹